رمان رمان آسمانی ها قسمت ششم

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان رمان آسمانی ها از خوندنش لذت ببرین :

رمان , اسمانی ها ,  رمان . رمان اسمانی ها . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,

 



آیناز نشسته بود کنار فرشته و مظلومانه به او نگاه می کرد. فرشته زمین گیر شده بود. یک ماه از آن عمل جراحی لعنتی گذشته بود و او حتی بدون کمک من و وحید نمی توانست حمام کند. دکتر که گفته بود تا جایی که به بافت ها آسیب نرسد تومور را خارج کرده، پس چرا فرشته اینقدر نحیف شده بود؟ نگاهم رفت پی آیناز که با دستان کوچکش روی سر بی موی فرشته دست کشید. قلبم سنگین شد، آن موهای پر پشت و مشکی دیگر روی سرش نبود. به خاطر جراحی همه را از ته زده بودند، بعد هم که شیمی درمانی باعث شد تار موهایش بلند نشده، بریزند...................................
فرشته دست کوچک آیناز را در دست گرفت و بوسید:
-جانم مامانم؟
آیناز با بغض گفت:
-مامان فرته، موهات دیده در نمیاد؟
چیزی بیخ گلویم گیر کرد، چیزی شبیه بغض بود. پلک زدم و به وحید نگاه کردم که با کمی فاصله آن سوی رختخواب فرشته نشسته بود. لاغر و نحیف شده بود، صورت استخوانی اش توی ذوق می زد. هفته ها بود صورتش را اصلاح نکرده بود. چشم از او گرفتم و به گلناز نگاه کردم که روی مبل ولو شده بود و حسرت زده ناخنش را می جوید. همه چیز به هم ریخته بود، انگار همه مان طبق یک قرار نا نوشته می دانستیم فرشته مهمان مان است.
-موهام در میاد دختر خوشگلم، ناراحتِ مامان نباش
با شنیدنِ صدای فرشته دوباره به سمتش چرخیدم. آیناز به ابروهای فرشته دست کشید. دیگر ابرویی نبود، ابرویی نداشت، همه شان ریخته بود.
-مامان فرته، ابروهات تِرا ریخته؟
فرشته مثل بچه ها لب برچید. لبهایش را گاز گرفت، از روی مبل بلند شدم و به سمتِ آیناز رفتم:
-عزیز دلم، دوباره ابروهای مامان در میاد، دوباره موهاش در میاد، غصه نخور، دوباره میشه مثه روز اولش
با شنیدنِ صدای فرشته، میخکوب شدم:
-مطمئنی هما؟ مطمئنی میشه مثل روز اولش؟
لبخند کج و معوجی روی لبم نشست، به فرشته نگاه کردم و دستپاچه گفتم:
-فرشته این چه سوالیه؟ تو خوب میشی
پوزخند زد:
-من که بچه نیستم هما
جوابش را ندادم. دست آیناز را گرفتم و به سمت گلناز رفتم:
-عزیز دلم پاشو، پاشو بریم تو اطاق با اسباب بازی هاتون بازی کنین
گلناز همانطور که ناخنش را می جوید، گفت:
-خاله، مامانم راس میگه که خوب نمیشه؟
مستاصل به گلناز زل زدم، چشمم افتاد به ناخنهایش، از ریشه آنها را جویده بود. بیچاره طفل معصوم در چه اضطراب خفقان آوری دست و پا می زد. آب دهانم را قورت دادم:
-این حرفو نزن خاله، مامان خوب میشه
صدای فرشته رگ و پی بدنم را کشید:
-دروغ نگو هما، چرا تو و وحید اینقدر دروغ می گین؟
و بی مقدمه به گریه افتاد. هراسان شدم، فرشته چقدر دل نازک شده بود، شاید هم حق داشت. خودش می دانست چه دردی به جانش افتاده، دو عزیزش به خاطر این درد بی درمان مقابل چشمانش پر پر شده بودند. نمی توانستیم سرش شیره بمالیم. آیناز با دیدنِ گریه ی مادرش به هق هق افتاد:
-مامان فرته، گریه نکن، می ترسم
دست کوچکش را فشردم:
-خاله مامان که گریه نمی کنه، مامان داره، مامان چیز...
ذهنم یاری نمی کرد چیزی برای دلداری اش بگویم. با دیدنِ فرشته که به آرامی به پاهایش می کوبید، چشمانم دو دو زد. به سمت گلناز پریدم که تقریبا انگشتش را خورده بود و به بازویش چسبیدم:
-بچه ها، بیاین برین تو اطاق دیگه، بیان خاله
گلناز خودش را عقب کشید:
-من نمیام، می خوام پیش مامانم باشم
فرشته هق هق کرد:
-نمی خوام، ببرشون هما، نمی خوام اصلا منو اینجوری ببینن، از اینجا ببرشون
لبهایم لرزید، با التماس گفتم:
-فرشته تو رو خدا...
صدایش بالا رفت:
-هما خودت تو رو خدا، هما خودت تو رو قرآن، این دفه تو حرفمو گوش کن، ببرشون
نگاه سرگردانم روی وحید ثابت ماند، خیره شده بود به فرشته و پلک هم نمی زد. تهِ دلم خالی شد. چرا وحید چیزی نمی گفت؟ یعنی نمی فهمید چقدر درمانده شده ام؟
دوباره به بازوی گلناز چسبیدم و او را به زور کشیدم:
-بیا دیگه خاله، بیا دور و بر مامانتو خلوت کن
گلناز باز هم مقاومت کرد:
-می خوام پیش مامانم بمونم
فرشته با ناله گفت:
-پیش مامانت باشی چی کار کنی گلناز؟ اصلا منو آوردین اینجا چی کار کنم؟ مگه من خوب میشم؟
آیناز هراسان شد:
-مامان فرته، تو که گفتی خوب می تی، ینی دروغ گفتی؟
یکباره اختیارم را از دست دادم و به گریه افتادم:
-فرشته چی کار داری می کنی؟ چرا خون به جگر همه مون می کنی؟ امیدت کجا رفته دختر خوب؟ امیدتو چرا از دست دادی؟
فرشته سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را بست:
-نمی خوام اینجا باشم، نمی خوام ازم نگهداری کنی، همه ی عمرم سربارت بودم، دوره ی مجردی سربارت بودم، واسه جشن عروسیم سربارت بودم، واسه حاملگی و زایمانم سربارت بودم، الانم که دارم می میرم بازم سربارتم
صدای آخ به گوشم رسید، سر چرخاندم. گلناز ریشه ی ناخنش را از ته کنده بود، با دیدنِ خون روی انگشتش، دلم ضعف رفت. با کف دست صورتم را پاک کردم و گفتم:
-خاله چی کار کردی؟
صدای فرشته اوج گرفت:
-نمی خوام این آخر آخرهای زندگیم سربارت باشم، نمی خوام اینجا باشم، دیگه نمی خوام شرمنده باشم
دست آیناز را رها کردم و روی سرامیک سرد خانه نشستم. دیگر نمی دانستم چه کار کنم، فرشته روحیه اش را از دست داده بود، دو تا بچه هایش از شدتِ اضطراب به مرز جنون رسیده بودند، وحید لام تا کام حرف نمی زد. نمی توانستم این خانواده ی آشفته را سر و سامان بدهم. دست بردم سمت گلویم، آیناز به سمت فرشته دوید:
-مامانی
فرشته فریاد زد:
-نیا دیگه، نیا پیشم، نیا به من عادت نکن بچه، نیا چند وقت دیگه می رم بی تابِ من میشی، دیگه نمی تونی بیای بغلم، از همین الان عادت کن
دستانم را روی گوشهایم گذاشتم، نمی خواستم چیزی بشنوم. خدایا این چه بلای آسمانی بود بر سرمان نازل کردی؟ اصلا چرا این کار را کردی؟ فرشته و وحید که آزارشان به مورچه هم نمی رسید.
با چشمان خیس به آیناز زل زدم که بلاتکلیف چند قدمی رختخواب فرشته ایستاده بود. فرشته دستش را مقابل دهانش گرفت، شانه هایش لرزید:
-چرا اینجام؟ من چرا اینجام خدا؟ چرا من اینجام؟
ناگهان با شنیدنِ نعره ی وحید، حس از بدنم رفت:
-نمی خوای اینجا باشی؟ باشه خانوم، می برمت خونه، منِ بی غیرت می برمت خونه ی خودمون، تو فقط گریه نکن، می برمت اونجا، من که این همه سال هیچ کاری نتونستم برات بکنم، ولی این دفه می تونم، باشه می برمت
سر بلند کردم و به وحید خیره شدم، بالای سر فرشته ایستاد و خم شد و به بازویش چسبید. صدای هق هق گلناز و آیناز، کلافه ام کرد، نیم خیز شدم:
-آقا وحید؟
وحید به سمتم چرخید:
-هیچی نگو هما، هیچی نگو میزنم خودمو همینجا نیست و نابود می کنما، دیگه مفت خوری تو خونه ی تو بسه، دیگه چنگر خوری و لنگر انداختن توی خونه ی تو بسه،
و بازوی فرشته را کشید:
-پاشو بریم
آیناز به سمتش دوید:
-منم میام
فرشته هق زد:
-نه بچه ها نیان، دیگه نمی خوام منو اینجوری ببینن
وحید سری تکان داد:
-باشه، باشه، تو فقط آروم باش، گریه نکن
و به سمت آیناز خیز برداشت و او را با شدت هل داد:
-برو نزدیک مادرت نشو، برو عقب
لال شده بودم، چرا وحید نمی فهمید چه کار میکند؟ دخترکش را هل داده بود. آیناز وسط سالن ولو شد و بغضش ترکید:
-بابایی، منم بیام
گلناز به سمت خواهرش رفت و او را در آغوش کشید. با گریه گفتم:
-آقا وحید تو رو خدا اینجوری نکن
با گریه گفت:
-نمی خوام این بچه ها رو، بمونن پیش خودت، دیگه نمی خوامشون، من فرشته رو می برم خونه خوبش می کنم،
و دوباره بازوی فرشته را کشید. چهره ی فرشته از درد در هم شد. از روی زمین بلند شدم و از کنار آیناز و گلنازِ گریان گذشتم و کنار وحید ایستادم و با التماس گفتم:
-تو رو خدا اینجوری نکنین، این دو تا طفل معصوم گناه دارن، فرشته تو کی سربار من بودی؟ این خونه ی به این بزرگی واسه تو جا نداره؟ تو خواهر منی فرشته، بچه هات می ترسن
فرشته سرش را پایین انداخت. سر بی مویش روی سینه اش خم شده بود. دلم به دردآمد. وحید خم شد و گوشه ی تشک را در دست گرفت و کشید، به سمتش پریدم. به مچ دستش چسبیدم. دیگر مهم نبود محرمم نیست، مرد غریبه ای است، شوهر دوست صمیمی من است، دوست صمیمی که معلوم نبود طلوع فردا را می دید یا نه، ضجه زدم:
-تو مسلمونی؟ تو وجدان داری؟ آخه داری چی کار می کنی؟ می گم نبرش، بچه هاتو ببین، دارن دق می کنن، نکن اینجوری مرد مومن، نکن اینجوری وحید، نکن اینجوری
و روی دستانش خم شدم و میان هق هق تکرار کردم:
-نکن اینجوری، نکن اینجوری، نکن اینجوری،
صدای گریه ی فرشته شدیدتر شد. به دستانمان نگاه کردم، دستانم دور مچ دستان مردانه ی وحید بود، دستانش تکان نخورد. اشک هایم روی مچ دستش چکید. سربلند کردم و به چشمان خیس از اشکش زل زدم. نگاه خیره مان طولانی شد. دلم می خواست دستم را دراز کنم و اشکهایش را پاک کنم. اما تکان نخوردم، نگاه گریانمان در هم قفل شده بود. کمی خودش را عقب کشید، دستانش از بین دستانم رها شد، با صدایی که دو رگه شده بود، گفت:
-می خوام خوبش کنم، می خوام به قولم عمل کنم، می خوام کاری رو بکنم که دوست داره
با حسرت گفتم:
-بذارین اینجا بمونه، بهش روحیه بدین، اینجوری همه رو عصبی می کنین
روی سرامیک نشست و به فرشته زل زد. مسیر نگاهش را گرفتم و به فرشته خیره شدم، رنگ صورتش مهتابی بود. دستم را به سمت صورتش دراز کردم و با انگشتانم به چشمانِ خیسش کشیدم:
-فرشته، امید داشته باش، روحیه داشته باش، تا لحظه ی آخر بجنگ
لب برچید:
-سخته، خیلی سخته
-تو همه ی تلاشتو بکن، تنهات نمی ذارم فرشته
دستش را دراز کرد و به دستم چسبید. پلک زدم، اشکایم چکید، دستم را به لب برد و بوسید و زمزمه کرد:
-هما، تو آسمونی هستی
اشک های شورم را بلعیدم، صدایم می لرزید:
-تو آسمونی هستی فرشته، تو هستی
نگاه فرشته پشت سرم ثابت ماند، دوباره به عقب چرخیدم، گلناز و آیناز در آغوش وحید گریه می کردند.

کلافه ایستاده بودم وسط سالن شرکت و نمی دانستم چه بگویم، اصلا نمی دانستم چطور بگویم. وحید که خودش را هم از یاد برده بود، چه برسد به اوضاع نابسامان شرکتش را. فرشته هم که وضعیتش مشخص بود. من اما دلم می سوخت، فرشته و وحید برای این شرکت کوچکشان خیلی زحمت کشیده بودند. نگاهم دور تا دور شرکت چرخید و از روی چهره های نگران کارمندهای شرکت گذشت و روی صورت امیر ثابت ماند. امیر انگار متوجه ی اضطرابم شد که یک قدم به سمتم برداشت:
-خانوم باژبان چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ چرا مهندس و خانومش دیگه نمیان شرکت؟
گلویم را صاف کردم و گفتم:
-ببینید، یه مشکلی برای مهندس پیش اومده
و یادم آمد فرشته ی عزیزم با سرطان دست و پنجه نرم می کرد و بغضم گرفت. به خودم فشار آوردم تا گریه نکنم، سرم را بالا گرفتم و به کلمه ی خدا که قاب گرفته روی دیوار به چشم می خورد، خیره شدم و ادامه دادم:
-حال خانومش زیاد خوب نیس، ایشون هم فعلا نمی تونه بیاد شرکت
صدای خانم صولتی یکی از کارمندهای خوب شرکت را شنیدم:
-خانم باژبان تکلیف شرکت چی میشه؟ مهندش تا کی نمیان؟ همش داریم ضرر می کنیم، کارفرماها ناراضی ان، پروژه ها خوابیده، ممکنه شرکت تعطیل بشه
پلک زدم و چشم از قاب عکس گرفتم و به او خیره شدم. من سر از کارهای شرکت در نمی آوردم. نمی دانستم چطور باید به کارها سر و سامان داد. دو سه شب پیش که در مورد اوضاع شرکت از وحید پرسیدم به من گفت:
"به درک، اون شرکت کوفتی دیگه واسم مهم نیست، اصلا پلمپ بشه".
چسبیده بود به فرشته و تکان نمی خورد. من اما دلم نمی آمد، از این شرکت حد اقل چهار پنج نفر نان می خوردند، این شرکت نتیجه ی سالها تلاش فرشته و وحید بود. دلم نمی آمد همه چیز ار دست برود. آه کشیدم:
-نمی دونم، من به کارها وارد نیستم، تا اومدن آقای کوشان خودتون می تونین به کارها سر و سامون بدین؟
میان کارمندها پچ پچ شد، از آنها فاصله گرفتم و به سمت اطاق وحید رفتم. صدای امیر صبوری را شنیدم:
-خانوم باژبان یه لحظه وقت دارین؟
سر چرخاندم و به او زل زدم:
-چیزی شده؟
به اطاق اشاره زد:
-بفرمایید داخل توضیح می دم
وارد اطاق وحید شدم...
-ببینید باور کنید اینایی که می خوام بگم از روی قصد و منظور نیست، راستش چند بار به موبایل مهندس زنگ زدم جواب نداد، مجبورم به شما بگم، شرکت یکی دو ماهه خوابیده، دو ماهه بچه ها حقوق نگرفتن، ببینید من هیچی، من حاضرم تا آخر عمر بدون یه قرون پول برای مهندس کار کنم اما بقیه متاهلن، باید خرج زندگیشونو در بیارن، تا الانم که همینجوری کار کردن واسه خاطر مهندس و خانومش بوده، اما اگه بهشون فشار بیاد ممکنه از اینجا برن، بعد مهندس با شرکت پلمپ شده می خواد چی کار کنه؟ از اون گذشته بدهی شرکت زیاد شده
با دیدن قیافه ی آویزانم دستپاچ شد:
-خانوم باژبن ناراحتتون کردم؟ شرمنده ام خانوم، ببخشید، بخدا خواستم شما در جریان باشین،
دستی به صورتش کشید:
-خانوم من معذرت می خوام، تو رو خدا اینجوری نباشین، اصلا بگین حال خانوم کوشان خیلی بده؟
سرم را پایین انداختم و به موزاییک های شرکت زل زدم و گفتم:
-حقوق بچه ها رو من می دم، بدهی شرکت رو هم می دم، فقط خواهش می کنم در حق مهندس کوشان برادری کنین، نذارین شرکت بسته بشه
چند لحظه سکوت بینمان برقرار شد. صدای زنگ تلفن شرکت سکوت را شکست. نفسم را بیرون فرستادم و خواستم به سمت میز وحید بروم که صدای امیر را شنیدم:
-شما چقدر خوبین خانوم باژبان، شبیه فرشته های آسمونی هستین
یک لحظه تورج مثل برق و باد از ذهنم گذشت. سالها پیش تورج هم به من گفته بود من زمینی نیستم، آسمانی ام. اما من که آسمانی نبودم، من فقط دلم برای فرشته و وحید می تپید. شاید هر کس دیگری جای من بود همین کار را انجام می داد.
-مطمئن باشین شرکتو سرپا نگه می داریم، شک نکنین
لبخند کجی زدم و سر تکان دادم:
-ممنونم
امیر به من زل زد و لبخندش عمیق شد. زیر نگاه خیره اش معذب شدم، خواستم بچرخم که صدای خانم صولتی کنجکاوم کرد:
-بله؟ بعله، بعله، به جا آوردم، قبلا هم عرض کردم ایشون یه مدت شرکت نیستن، با موبایلشون تماس بگیرین
چند لحظه سکوت کرد و گفت:
-یه مشکلی براشون پیش اومده، برای همین یکی دو ماهه شرکت نمیان، والله جواب تماس ما رو هم نمی دن آقای توانا...
چشمانم گشاد شد. تورج پشت خط بود. یادم آمد وحید چند بار گفته بود ای کاش تورج ایران بود، اگر اینجا بود، برایش قوت قلب محسوب می شد. با عجله از مقابل چشمان متعجب امیر گذشتم و وارد سالن شدم و رو به خانم صولتی کردم:
-گوشی رو به من می دین؟
گوشی را از او گرفتم:
-الو آقای توانا منم...
هنوز جمله ام را کامل نکرده بودم که به میان حرفم پرید:
-هما؟ تویی؟ باورم نمیشه باهات حرف می زنم
لب هایم لرزید، چند سال گذشته بود؟ پنج شش سال می گذشت، بعد از این همه سال شنیدن صدای یک دوست برایم تسکین دهنده بود، در حالی که تلاش نمی کردم خوشحالی ام را پنهان کنم، گفتم:
-خوبین؟
-من خوبم هما، خودت خوبی؟ مشتی خوبه؟
و صدایش غمگین شد:
-به خاطر آق بانو متاسفم، خبرا رو دورادور دارم هما، خانوم خیلی مهربونی بود
با یادآوری آق بانو دلم گرفت، نفس عمیق کشیدم:
-ممنونم، خودتون چطورین، چی کار می کنین؟
-هِی، زندگی می کنم هما،
و انگار عجله داشت که گفت:
-وحید چی کار می کنه؟ چرا تلفنهامو جواب نمی ده؟ چندبار زنگ زدم شرکت، ده بار زنگ زدم به گوشیش، چیزی شده؟ فرشته خوبه؟ بچه هاش خوبن؟
لبم را به دندان گرفتم. نه هیچ چیز خوب نبود، همه چیز به هم ریخته بود. کاش تورج می آمد ایران و به وحید دلگرمی می داد. وحید مرده ی متحرک بود، بچه هایش عصبی و مضطرب بودند، ناخنی روی دستهای گلناز باقی نمانده بود، آیناز شبها می چسبید به من و تکان نمی خورد. صدایم لرزید:
-آقای توانا، فرشته...
هول شد:
-چی شده؟ فرشته چی؟ اتفاقی افتاده؟
چشمانم از اشک پر شد:
-فرشته مریضه، حالش خوب نیس، وحید افسردگی گرفته توی خونه است، شرکت نمی ره، بچه هاش داغونن، من دست تنهام، کمکی ازم بر نمیاد
با نگرانی گفت:
-چی شده هما؟ چند شب پیش زنگ زدم به پدر فرشته سر بالا جواب داد، چیزی شده؟
روی صندلی ولو شدم:
-فرشته، فرشته...
چند بار پشتِ سر هم نفس عمیق کشیدم، حتی به زبان آوردن بیماری فرشته، نفسم را بند می آورد:
-فرشته تومور داره
تورج با ناباوری گفت:
-تومور داره؟ ینی چی تومور داره؟
بغضم شکست:
-داره می میره، دکترا جوابش کردن
و پیشانی ام را به لبه ی میز تکیه زدم:
-حال همه ی ما بده
-میام ایران، با اولین پرواز میام ایران، به وحید و فرشته روحیه بده، امیدتون به خدا باشه، به وحید بگو دارم میام، هما، هما؟
با صدای ضعیفی گفت:
-بله؟
-هما روحیه داشته باشین، خودتونو نبازین، آدم برای زندگی کردن باید مبارزه کنه، نباید خودشو ببازه، دو تا بچه وسط اون زندگیه، وحید و فرشته نباید زود تسلیم بشن، خودمو می رسونم ایران
بارقه ای از امید در دلم نشست، در این آشفته بازار حضور یک دوست قدیمی دلگرم کننده بود. تورج به ایران می آمد و روحیه ی وحید بهتر می شد. صدایم جان گرفت:
-حتما میاین؟
-حتما میام هما، حتما میان ایران، پس به وحید خبرشو بده، امید یادتون نره فقط هما...هما...هما؟
-بله؟
-مراقب خودت باش، مثل همیشه محکم و قوی باش، یادت باشه آسمونی ها کم نمیارن
لبخندم پر رنگ شد، اشک از چشمم چکید.
تماس را که قطع کردم دیگر مثل چند دقیقه ی پیش غم زده نبودم. تورج می آمد کنارمان، می آمد پیش ما و شاید همه چیز تغییر می کرد. نگاهم روی چهره های گرفته ی کارمندهای شرکت ثابت ماند. خانم صولتی با گریه گفت:
-خانم مهندس تومور داره؟ الهی بمیرم چرا ما الان باید بفهمیم؟
به سایر کارمندها خیره شدم، همگی در خود فرو رفته بودند، لبم را تر کردم:
-براش دعا کنین،
آقای مولایی با ناراحتی گفت:
-خانوم خیلی خوبی هستن، امیدوارم به حق امام حسین خدا شفاش بده، به مهندس بگین نگران شرکت نباشه، ما همه اینجا رو سرپا نگه می داریم
لبخند زدم:
-نگران حقوق نباشین، به آقای صبوری گفتم پرداخت میشه
و به سمت امیر چرخیدم که با چهره ای گرفته به من نگاه می کرد. گرفتگی اش را گذاشتم به پای وضعیت فرشته و وحید. برایش سر تکان دادم:
-روی کمک شما حساب می کنم.
لبخند محوی روی لبش نشست و بی مقدمه گفت:
-دوست آقا وحید هم داره میاد ایران، نه؟
جا خوردم:
-بعله، چطور مگه
سرش را پایین انداخت:
-هیچی، هیچی

ویدا با چهره ای غم زده رو به وحید گفت:
-وحید اینجوری که تو اینجا نشستی کنار فرشته جون که بهش روحیه نمی دی، غمبرک زدی کنارش، بنده خدا امیدشو از دست می ده،
وحید جواب خواهرش را نداد و با اخم به فرشته نگاه کرد که به آرامی خوابیده بود. ویدا سری تکان داد:
-وحید دو سه ماهه شرکتو ول کردی نشستی توی خونه، اگه هما نبود معلوم نبود چه بلایی سر شرکت میومد، اینجوری می خوای ثابت کنی شوهر خوبی هستی؟ فرشته ناراحت میشه بخدا
وحید سرد و یخی جواب داد:
-هر دوتامون اینجوری راحتیم
ویدا نیم نگاهی به من انداخت و از روی مبل بلند شد و به سمت وحید رفت، صدای پچ پچش را شنیدم:
-خرج و مخارجتون افتاده گردن این دختره، فرشته اینا رو می بینه بیشتر میره تو خودش، تو و فرشته آدمی بودین که از جیب یه نفر دیگه بخورین؟
خودم را به نشنیدن زدم و به آن سوی سالن رفتم. حقیقتش این بود که با بودن وحید و فرشته در این خانه هیچ مشکلی نداشتم، حتی با اینکه به قول ویدا خرج و مخارجشان به گردنِ من افتاده بود. ولی این افسردگی وحید و بی اعتنایی اش به هر چیزی کلافه ام کرده بود. منتظر تورج بودم که سر برسد اما چند هفته بود که خبری از او نداشتم. دیگر از او هم نا امید شده بودم. نگاهم رفت پی گلناز که گوشه ی سالن به خواب رفته بود، دلم برایش کباب شد. به سمتش رفتم و او را از روی زمین بلند کردم، سبک بود، وزن کم کرده بود، مثل خودم و وحید، مثل فرشته. سر چرخاندم و به صورت نحیفِ فرشته زل زدم، ماه ها بود که نمی توانست درست و حسابی غذا بخورد، آنقدر نحیف شده بود که می توانستم مثل گلناز به راحتی او را در آغوش بگیرم. صدای وحید را شنیدم:
-خواهر من، من می خوام اصلا بمیرم، من اینجا نشستم که هر وقت فرشته مرد منم بمیرم، تو چی میگی اومدی دایه عزیزتر از مادر شدی؟
ویدا با تشر گفت:
-عیبه وحید زنت زنده است رو به روته تو حرف از مردن می زنی؟ اینا رو بشنوه چی میگه؟ آخه تو چرا اینجوری شدی؟
آه کشیدم و گلناز را در آغوشم جا به جا کردم، آیناز طبقه ی بالا خوابیده بود، به سمت پله ها رفتم تا او را کنار خواهرش بخوابانم که با صدای زنگِ آیفون سر جایم ایستادم. این وقت شب چه کسی بود؟ به سمت آیفون رفتم، خشکم زد، تورج را که از داخل آیفون دیدم، خشکم زد. برگشته بود، سر قولش ماند و برگشت، از خوشحالی زبانم بند آمد. به سمت وحید و ویدا چرخیدم تا با خوشحالی بگویم تورج اینجاست، با دیدن وحید که در آغوش ویدا هق هق می کرد، قلبم تیر کشید، لب هایم را روی هم فشردم طاقت دیدن اشک هایش را نداشتم. دوباره زنگ آیفون به صدا در آمد، یادم آمد تورج کنارمان بود، به سمت آیفون پا تند کردم، همانطور که گلناز را در آغوش داشتم گوشی را در دست گرفتم:
-الو، آقا تورج
صدای سرحالش را شنیدم:
-مهمون رسیده صابخونه، مهمون خارجی
لبخند محوی روی صورتم جا خوش کرد، دکمه ی آیفون را فشردم...
تا وقتی تورج وارد سالن شود، همانجا کنار در ایستادم، صدای هق هق وحید هنوز به گوش می رسید، ویدا رو به من اشاره زد که چه کسی است، به آرامی گفتم تورج، ابروانش بالا رفت، خواست به وحید بگوید که به او اشاره زدم فعلا حرفی نزند. در سالن باز شد، با ورود تورج انگار پاهایم جان گرفتند، با قدردانی به او زل زدم، لاغرتر شده بود، موهای جلوی سرش ریخته بود، اما چشمانش هنوز پر از مهربانی و امید بود، چیزی که ماه ها بود هیچ کداممان رنگش را هم ندیده بودیم. چند ثانیه در سکوت به هم خیره شدیم، نگاهم روی چین های ریز دور چشمانش چرخید. به زحمت دهان باز کردم:
-ممنون که اومدین، هنوز باورم نمیشه اینجایین
به گرمی لبخند زد، چین های دور چشمانش عمیق شد:
-دو ساعته رسیدم، رفتم خونه ی پدریم و چمدونهامو گذاشتم و مستقیم اومدم اینجا
و به گلناز اشاره زد:
-بچه بغل کردن بهت میاد هما
و خم شد و گونه ی گلناز را بوسید:
-پدرسوخته چه بزرگ شده، کدومشونه؟ کوچیکه یا بزرگه؟
-گلنازه
با صدای ویدا سر چرخاند:
-سلام
با احترام جوابش را داد، همه ی وجودم چشم شده بود و به وحید نگاه می کردم که با چشمان اشک آلود به تورج خیره شده بود. نگاهشان در هم گره خورد. تورج وارد سالن شد، فاصله ی بین خودش و وحید را طی کرد و مقابلش ایستاد، وحید ناباورانه دستی به صورتش کشید:
-اینجایی؟
تورج دستش را دراز کرد و روی شانه ی وحید گذاشت:
-شنیدم یه دوست صمیمی گرفتاری داره، اومدم ببینم چه کاری از دست من برمیاد
وحید مثل پسربچه های سه چهارساله لب بچید و با بغض گفت:
-زنم داره می میره تورج،
و خم شد و دستش را دور کمر تورج حلقه کرد. هق هق مردانه اش که بلند شد نتوانستم خودم را کنترل کنم و به گریه افتادم، صدای امید بخش تورج را شنیدم:
-اینجوری که تو گریه می کنی اگه اون بنده خدا یه ذره امید داشته باشه واسه زندگی اونم ازش گرفتی، تو که دل نازک نبودی رفیقِ قدیمی
و یکباره رو به من کرد و به شوخی گفت:
-تو دیگه چرا گریه می کنی خاله هما؟ اینجوری که فرشته خوب نمیشه
وحید با ناله گفت:
-تومور داره تورج، بچه هام بی مادر میشن
-هر لحظه ممکنه یه معجره بشه، از الان عزاشو نگیر، تا آخرین لحظه هر کاری از دستت برمیاد انجام بده
وحید سر بلند کرد و به تورج خیره شد، چشمانش سرخ بود، با بغض گفت:
-کی بهت خبر داد که بیای؟
تورج سر چرخاند و به من نگاه کرد:
-یه فرشته ی مهربون خبرشو به من داد
وحید رد نگاه تورج را گرفت و به من زل زد، به زحمت لبخند زدم، اشک روی گونه ام سر خورد...
........................
راهنما زدم و وارد خیابان اصلی شدم، تورج کنارم داخل ماشین نشسته بود، در این یکی دو روزی که به ایران برگشته بود، به خاطر وحید و فرشته یک لحظه آرام و قرار نداشت. تازه شده بود مثل من، مثل ویدا، مثل آسناز و گلنازف اما سراپا بود، روحیه شا را حفظ کرده بود، مغزش کار می کرد و مهمتر از همه اینکه نا امید نبود.
-وضعیت فرشته چجوریه؟ دکتراش چی گفتن؟
از افکارم کنده شدم و با صدای آرامی گفتم:
-قطع امید کردن، خودشم می دونه، آخرین بار که از شیمی درمانی برگشتیم به من گفت اینقدر عذابش ندیم و براش پول خرج نکنیم
بغضم گرفت و بقیه ی حرفم را خوردم. تورج سکوت کرد. سکوت بینمان طولانی شد، سکوت را من شکستم:
-شما هم میگی فرشته می میره، نه؟
نفس عمیق کشید:
-نمی تونم بگم می میره یا زنده می مونه، ولی حتی اگه عمرش به دنیا نباشه، باید با آرامش راهیش کنیم
نفسم بند آمد، تورج هم که از رفتن و مردن حرف می زد، مگر نگفته بود معجزه می شود؟ مگر نگفته بود امیدوار باشیم، پس چه شد؟ او هم چشمش به فرشته افتاد و امیدهایش دود شد؟
-مگه شما نگفتین...
به میان حرفم پرید:
-من یادمه چی گفتم، هنوزم می گم تا لحظه ی آخر باید امیدوار باشیم، اما اگر خدای نکرده فرشته بره، نباید با نگرانی بره، نباید با این وضعیت بره، چشمش همیشه دنبال بچه هاش و شوهرش می مونه، اصلا دیدن بی تابی های شماها شاید رفتنشو جلو بندازه، اینو می تونی بفهمی؟ من آدمی رو میشناسم که سرطان داشت دکترا بهش گفتن سه ماه دیگه می میره اما اون هفت سال دووم آورد و زندگی کرد، چون خانواده اش روحیه داشتن، هفت سال کم نیس هما، هفت سال یعنی هفت تا سیصد و شصت و پنج روز، شماها دارین کاری میکنین که این بنده ی خدا زودتر آب بشه
نتوانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم، بینی ام را بالا کشیدم، تورج با خنده گفت:
-نگاش کن، آبغوره گرفته، چه خبره بابا، پس من واسه چی این همه حرف زدم؟
و انگار می خواست حواسم را پرت کند که ادامه داد:
-نمی پرسی اونور چی کار کردم؟ زن گرفتم؟ مجرد موندم؟ هان؟
با عجله پرسیدم:
-ازدواج کردین؟ جدی می گین؟
نفسش را بیرون فرستاد:
-نه، انگار بدت نمیاد زن بگیرم، نشد هما، هر کاری کردم نشد ازدواج کنم، همش تو میای توی ذهنم وول می خوری شیطونی می کنی،
و کامل به سمتم چرخید:
-هنوز نظرت عوض نشده، نه؟
و با خنده گفت:
-مخصوصا الان که موهام ریخته؟ میگن کچل ها خوش شانس ان،
لبخند زدم و جوابش را ندادم، جوابم را می دانست، به روی خودش نمی آورد. شرنوشت هر کداممان جور دیگری شده بود. خنده اش را فرو خورد:
-هنوز دلت پیش وحید هستش، خودم می دونم، داری پیر می شی هما، هر دوتامون داریم پیر می شیم، آخه تا کی این عشق لعنتی توی دلته؟ تا کی؟
بدون اینکه جوابش را بدهم، در دلم گفت:
"تا ابد تا وقتی که بمیرم"
با شنیدنِ صدایش، گوشهایم تیز شد:
-البته فقط تو نیستی که حماقت می کنی، منم دست کمی از تو ندارم، یه دختره است تو اطریش، مهاجره، اهل کرواسی اسمش لیزاست، خیلی وقته میشناسمش، خیلی دختر خوبیه، از من بدش نمیاد، پا در هوا نگهش داشتم ببینم از اینور خبری می رسه؟
و با سر به من اشاره کرد:
-موندم ببینم تو شوهر می کنی من برم دنبال زندگیم؟ باور می کنی تا وقتی مجردی یه امید الکی دارم که شاید یه روزی روزگاری نظرت نسبت به من عوض شد
دوباره آه کشید:
-جفتمون داریم حماقت می کنیم
و با انگشتانش چشمش را مالش داد:
-ولش کن، زودتر بریم شرکت ببینم میشه این اوضاع بلبشو رو سر و سامون داد یا نه، خودم گوشِ وحیدو می کشم آدمش می کنم، مرتیکه نشسته ور دل زنش گریه می کنه میگه بقیه برن بمیرن
و از پنجره به خیابان زل زد...

فرشته لبخند کج و کوله ای روی لب نشاند و با صدای ضعیفی گفت:
-زن نگرفتی تورج؟
تورج با مهربانی گفت:
-نه فرشته، کچل هم شدم که دیگه عمرا کسی زنم بشه
فرشته به آرامی خندید:
-کچلی بهت میاد
-جون من؟ بابا آخرشی، حسابی شارژم کردی
به وحید زل زدم که با دیدنِ لبخند فرشته انگار جان گرفته بود. با دیدن شادی که بعد از ماه ها به این خانه آمده بود، قلبم از خوشی لبریز شد. تورج رو به وحید کرد:
-ببین شرکتو تا یه حدی سر و سامون دادم، بعد از اون دیگه با خودته، نمی تونی فقط بشینی توی خونه ات و تکون نخوری، خود فرشه هم راضی نیس
و رو به فرشته گفت:
-تو راضی هستی فرشته؟
فرشته لب هایش را روی هم فشرد و سرش را به چپ و راست تکان داد:
-نه، این وضعو دوست ندارم، زندگیم به هم ریخته، سربار دوستم شدم، شوهرم خونه نشین شده، اینجوری عذاب می کشم
تورج پیشانی اش را خاراند:
-دیدی شازده؟ دیدی همونیه که من گفتم؟ داری زنتو اذیت می کنی، از همین الان همه چیزو جبران کن، چرا شماها جوری رفتار می کنین انگار خدای نکرده فرشته نیس؟ بابا اینجاس، سر و مر و گنده،
و شانه بالا انداخت:
-اجازه ندین دنیا ازتون سواری بگیره، من هیچ وقت اینجوری نبودم، وقتی از ایران رفتم روزهای بدی داشتم، غربت و تنهایی و خیلی چیزای دیگه کمرمو تا کرد، بعضی وقتها فکر می کردم از شدت غصه تا فردا دووم نمیارم، تنهایی داشت ذره ذره جونمو می خورد، گذشته از اون همه چیزو اینجا ول کرده بودم و باید دوباره سرپا می شدم، نمی دونین چقدر سخت بود بچه ها، نه پدر و مادر و نه دوست و هم زبون، هیچ کس دورو برم نبود، یه وقت به خودم اومدم دیدم دارم از دست میرم، خودم به خودم کمک کردم و امید دادم، شماها هم باید همین کارو بکنین،
تورج می گفت و من با خودم فکر می کردم که مشکل فرشته که تنهایی و افسردگی نبود، اصلا مشکلش زمین تا آسمان با تنهایی فرق داشت. آه کشیدم، اصلا چه انتظاری داشتم؟ تورج داشت همه ی تلاشش را می کرد، داشت از ته مانده ی توانش استفاده می کرد و این جمع آشفته را سر و سامان می داد. من همین کار را هم نتوانسته بودم انجام دهم. نشسته بودم ور دل فرشته و وحید و پا به پای آنها اشک می ریختم.
با قدردانی به او خیره شدم که رو به وحید کرد:
-مثه یه شوهر خوب از فردا برو سر کارت، برو تو شرکت، اینجا نشین عزا نگیر، قوی باش وحید، بذار همه بتونیم روی تو حساب کنیم،
و سر چرخاند و نگاهمان در هم گره خورد، با مهربانی لبخند زد و دوباره به سمت وحید چرخید:
-نگران اوضاع شرکت نباش، این حسابدارت صبوری هوای همه چیزو داره
صدای فریاد گلناز، حرفش را قطع کرد:
-همون عمو صبوری که می خواد با خاله هما عروسی کنه
چشمان تورج درشت شد، با ناباوری به من زل زد، آه کشیدم و به گلناز خیره شدم که خودش را پشت مبل پنهان کرد. بعد از چند ثانیه سکوت، تورج سری تکان داد و زمزمه کرد:
-مبارک باشه خاله هما، چه بی خبر
خواستم بگویم "هیچ خبری نیس، فقط یک صحبت کودکانه است" که با صدای ضعیفِ فرشته، جا خوردم:
-نه تورج، تا تو هستی که صد تا امیر صبوری حق نداره پا پیش بذاره، مگه نه وحید؟
و به آرامی خندید، غصه هایم از یادم رفت، دردهایم از یادم رفت، فرشته خندیده بود، دوستِ آسمانیِ من، خندیده بود...
................
یکی دو هفته گذشته بود، به شیمی درمانی چهارم نزدیک می شدیم، فرشته همانطور بود مثل گذشته، تغییری نکرده بود. حتی گاهی اوقات فکر می کردم اوضاعش روز به روز بدتر هم می شود. تنها تغییر مهم وحید بود. در طول روز حداقل سه چهار ساعت به شرکتش می رفت. از نظر من معجزه بود، حضور تورج برای همه ی ما نعمت بود. با همه ی مشغله ی کاری اش آمده بود ایران، کنار ما. از آن یاس و ناامیدی روزهای اول خبری نبود. تهِ تهِ دلم امید داشتم که فرشته خوب می شود، جشن تکلیف دخترانش را می بیند، عروسی شان را می بیند. اصلا شاید همه با هم می رفتیم اطریش عروسی تورج و لیزا همان دخترک اهل کرواسی. امید دوباره همه مان را سراپا کرده بود.
آن روز به همراه تورج بودم. خودش از من خواسته بود همراهش باشم. می دانستم می خواهد با من خلوت کند، چشمانش پر از سوال بود و من حتی تک تکِ سوالاتش را هم می دانستم. به قطرات باران که روی شیشه می بارید خیره شدم. برف پاک کن به آرامی عقب و جلو حرکت می کرد. باران همیشه برایم آرامش بخش بود.
-پس به سلامتی قراره ازدواج کنی، چه بی خبر
پلک زدم و زیر لب گفتم:
-چه ازدواجیه که خودم خبر ندارم؟
-اینجوری میگی دلم نسوزه؟ دل من هفت ساله سوخته هما، ملاحظه ی منو نکن
دست بردم سمت پخش ماشین و دکمه اش را فشردم، صدای خواننده ی قدیمی در فضای ماشین پیچید. تورج دستش را دراز کرد و از داخل داشبورت کاور سی دی را بیرون کشید و گفت:
-دلم هوای اون شعر به سوی تو رو کرده، کدوم سی دی هستش؟
نیم نگاهی به چهره ی گرفته اش انداختم و با دستم به سی دی اشاره زدم. همانطور که به سمت پخش خم شده بود، گفت:
-چی شد به امیر صبوری جواب مثبت دادی؟
از آینه به عقب نگاه کردم و گفتم:
-من به کسی جواب مثبت ندادم، گلناز یه بچه است، حرف یه بچه رو چسبیدی که چی بشه؟
صدای خواننده قلبم را فشرد:
"به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی"
-پس فرشته چی گفت؟ حتما یه چیزی هست، نگو نیس، اصلا دیگه وقتشه که ازدواج کنی، فقط مطمئن شو آدم خوب...
و حرفش را قورت داد و سر چرخاند و از پنجره به خیابان زل زد. کلافه شدم. خاطرات هفت سال پیش مقابل چشمان زنده شد. هفت سال پیش که تورج به خواستگاری ام آمده بود همه چیز اینطور بهم ریخت، آن وقتها آق بانوی مهربانم زنده بود، آن وقتها می خواست پا درمیانی کند تا تورج را بپذیرم. حتی به قیمت از دست رفتن آق بانو هم نتوانستم تورج را به چشم شوهرم نگاه کنم. اصلا نتوانستم هیچ کس را به چشم شوهرم نگاه کنم.
"یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من دگر چه پرسی ز حال من تا هستم من اسیر روی تو ام به آرزوی تو ام..."
با ناراحتی گفتم:
-اگه چیزی بود حتما می گفتم، یه خواسگاری ساده بود منم گفتم نه
به سمتم چرخید، چشمانش سرخ بود:
-پس ینی اگه من دوباره ازت خواسگاری کنم ممکنه به من بگی بعله؟
جا خوردم، هنزو مثل آن وقتها روی خواسته اش مصر بود، هیچ چیزی این مرد تغییر نکرده بود. خواستم جوابش را بدهم که گوشی ام به صدا درآمد، اخمهایم در هم شد :
-ببخشید، یه لحظه
به صفحه اش نگاه کرد، تماس از خانه بود، تهِ دلم خالی شد:
-الو؟
صدای فرشته را شنیدم، برعکسِ این چند ماه گرفته نبود:
-سلام هما
بی اختیار لبخند زدم:
-سلام،
-هما من دارم یه کاری می کنم، ینی بچه ها مجبورم کردن منم دلم نیومد بگم نه
-چی کار؟
-دارم خونه رو برات تمیز می کنم
صدایم بالا رفت:
-فرشته به چیزی دست نزنیا، تو رو خدا بگو این چه فکریه به سرت زده؟
با مهربانی گفت:
-من که کاری نمی کنم، بچه ها تمیز می کنن وحید هم هست، ویدا هم می خواد بیاد، بچه ها خوشحالن، خودمم همینطور، تو رو خدا راستوش بگو تو راضی نیستی؟
-این چه حرفیه؟ اونجا خونه ی خودته من فقط می خوام اذیت نشی،
-نه من اذیت نمیشم، تازه می دونی چی پیدا کردم؟ کتابهای قدیمی دوره ی دانشگاهتو، دست خط هر دو تامون لا به لای اونا هست، یه دفتر قهوه ای هم پیدا...
یکباره تماس قطع شد، خون در رگهایم یخ بست. یک دفتر قهوه ای، یک دفتر قهوه ای پیدا کرده بود. آن دفتر قهوه ای همه ی زندگی ام بود، همه ی هست و نیستم بود، سنگ صبور سالهای تلخ و شیرین زندگی ام بود. با آن دفتر پدر و مادرم را از دست دادم، عاشق شدم، آق بانو را از دست دادم. آن دفتر را فرستاده بودم برود لا به لای خاطراتم گم و گور شود، حالا افتاده بود دست فرشته؟
انگار با پتک به سرم کوبیده شد، راهنما زدم و ماشین را به کناره ی خیابان کشاندم. اگر آن دفتر لعنتی را می خواند، اگر ان را می خواند چه می شد؟ آن هم در این موقعیت که تک تکمان جان کنده بودیم تا روحیه اش را به دست بیاورد. اشک دور چشمم حلقه زد، با وحشت گفتم:
-خدایا رحم کن، دانای علی کمکم کن، خدایا غلط کردم، بی جا کردم
صدای نگران تورج را شنیدم:
-چیه؟ چی شده؟ فرشته طوریش شده؟
تازه می پرسید فرشته طوریش شود؟ اگر آن دفتر را می خواند حتما طوریش می شد، من بدبخت می شدم، بیچاره می شدم.
با دستان لرزان دکمه ی موبایل را فشردم، روشن نشد، باطری اش تمام شده بود. دستی به صورتم کشیدم.
-هما چته؟ چی شد؟ فرشته چی گفت؟
یادم آمد تورج همه چیز را می دانست، سنگ صبورم بود، هراسان سر بلند کردم و با بغض گفتم:
-دفت..دفترم افتاده دست فرشته
گیج و سردرگم پرسید:
-کدوم دفتر؟ دفتر چیه؟
لبهایم را گاز گرفتم، ای کاش بلای آسمانی نازل می شد و مرا جا به جا می کشت، صدایم بالا رفت:
-دفتر خاطراتم، از وحید نوشته بودم، نوشته بودم دوستش دارم، اگه فرشته اونو بخونه، وای تورج، چی کار کنم؟ چی کار کنم؟
و بی اختیار صدایم بالا رفت:
-تو رو خدا بگو چه غلطی بکنم؟ اگه بخونه بیچاره میشم، موبایلتو بده، موبایل بده،
تورج آب دهانش را قورت داد:
-موبایل ندارم، چیزی ندارم، هیچی چی
چانه ام لرزید، نفسهایم کشدار شد. تورج با دست روی داشبورت کوبید:
-روشن کن برسیم خونه، زود باش
به خودم امدم، راست می گفت باید خودم را به خانه می رساندم...

از ماشین بیرون پریدم و به دنبال دست کلید، کیفم را جستجو کردم. همه ی بدنم می لرزید. بیش از یک ساعت زمان برد تا از آن سوی شهر به خانه برسم. باران شلاقی باعث شد پشت ترافیک سنگین بمانم. در خانه را باز کردم، خواستم وارد خانه شوم، اما پاهایم یاری نکرد. نمی دانستم با چه صحنه ای مواجه می شوم، شاید در خانه را باز می کردم و فرشته توی صورتم تف می کرد، شاید به صورتم سیلی می زد. اصلا حقم بود، هر کاری می کرد حقم بود، حاضر بودم زیر دست و پایش جان بدهم اما در مورد من و وحید فکر بد نکند. وحید پاک ترین مرد روی زمین بود، من هم کسی نبودم که زندگی بهترین دوستم را به هم بزنم. صدای تورج را شنیدم:
-بریم تو دیگه هما، چرا موندی؟
سر چرخاندم و به او خیره شدم، قطرات باران از انتهای موهایش می چکید. سرش را بین شانه هایش فرو برده بود، بغض کردم:
-می ترسم برم تو
-برو تو هما، آخرش که چی؟ اصلا شاید دیر نشده باشه، شاید دفترو نخونده، فرشته آدم فوضولی نبود
دستانم را مقابل صورتم گرفتم و به هق هق افتادم:
-داشت تجدید خاطره می کرد، حتما خونده، الان در مورد من چی فکر می کنه؟
تورج از کنارم گذشت و به سمت در ورودی رفت و همزمان گفت:
-بجای غمبرک زدن راه بیا، شاید اصلا اون چیزی که تو فکر می کنی نباشه، تازه من شاهدم، خودم بهش میگم...
به دنبالش دویدم، باران شر شر روی سرم می بارید، به میان حرفش پریدم:
-تو هفت ساله از ایران رفتی، قبلش بگی شاهد بودی این هفت سالو چی کار کنم؟ آق بانو هم که مرده، مشتی هم همون هفت سال پیش رفت تبریز
تورج ایستاد، به سمتم چرخید، از سر تا به پا خیس شده بود، یکباره به سمتم پرید و به آستین پالتو ام چسبید:
-بیا بریم بالا، تا کی می خوای فرار کنی؟ بالاخره باید باهاش رو به رو بشی، فرشته غلط می کنه جور دیگه ای در موردت فکر کنه، اصلا اون آدمی نیس که بخواد این فکرا به سرش بزنه
خودم را پیچ و تاب دادم تا دستش از روی پالتو ام شل شود، محکم به پالتو ام چسبیده بود. به التماس افتادم:
-من نمیام بالا، اصلا خودت برو بالا باهاش حرف بزن، تو رو خدا، تو رو قرآن،
چشمانش درشت شد:
-چرا اینجوری قسم تند و تیز می خوری؟ اگه نیای بالا فکر می کنه چیزی بوده، من کنارتم، من تا آخرش کنارتم
خودم را عقب کشیدم و زار زدم:
-نمیام بالا، تورج تو رو به ابوالفضل قسم خودت برو، تو رو به دانای علی قسم می دم...
مرا به سمت خودش کشید، خودم را خم کردم، به زحمت تلاش کرد صدایش بالا نرود:
-شاید دفترو نخونده، کولی بازی در نیار، تا کی می خوای خودتو ازش قائم کنی؟ بالاخره شب که باید بیای تو همین خونه ور دلش بخوابی، راه بیا هما
با دستم روی دستش کوبیدم:
-نه، من بالا نمیام، اصلا میرم از این به بعد توی اون یکی خونه ام زندگی می کنم، اونا هم همین جا باشن
تورج بی توجه به التماس هایم مرا کشید، دندانهایم روی هم برخورد می کرد. دوست داشتم همه ی اینها کابوس باشد، یک کابوس وحشتناک. از همان کابوس هایی که وقتی چشم باز می کردم و می فهمیدم حقیقت ندارد، نفس حبس شده ام را از سر آسودگی رها می کردم....
هر دو مقابل در سالن ایستادیم، با صدای خفه ای گفتم:
-می ترسم
تورج با اخمهای در هم گفت:
-نترس من اینجام
و دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و به آرامی در را گشود و وارد شد و مرا به دنبال خودش کشید. وحشت زده وارد سالن شدم، خانه در سکوت فرو رفته بود، با چشمان وغ زده دور تا دور سالن را از نظر گذراندم، انگار کسی خانه نبود، تورج محطاتانه صدا زد:
-وحید، خونه ای؟ فرشته؟
صدایی به گوش نرسید، تورج آستینم را رها کرد و به سمت یکی از اطاق ها رفت. تلو تلو خوردم، چرا کسی جواب نمی داد؟ وحشت جای خود را به نگرانی داد، به قدم هایم جان دادم و به سمت اطاق قدیمی آق بانو و مشتی به راه افتادم، فرشته به همراه وحید، شب ها آنجا می خوابید. آب دهانم را قورت دادم و چند ضربه به در زدم:
-فر...فرش...فرشته؟
صدایی به گوش نرسید، لبهایم را گاز گرفتم و در را گشودم، کسی داخل اطاق نبود، چشمم داخل اطاق چرخید، رخت و لباسهای فرشته و وحید هم داخل اطاق نبود. گلویم خشک شد، نکند رفته بودند؟ و با این فکر ذهنم جرقه زد. دستگیره ی در را رها کردم و به سمت پله ها دویدم، تورج صدایم زد:
-چی شد؟
جوابش را نداد، از پله ها بالا دویدم، باید می رفتم به اطاق خودم، فرشته آخرین بار از اطاق خودم با من تماس گرفته بود. دوباره چشمه ی اشکم جوشید، چقدر من بدبخت و بدشانس بودم، الان وقت خواندن آن دفتر بود؟ با پشت دست اشک هایم را پاک کردم، تورج هم پشت سرم از پله ها بالا دوید. به سمت اطاقم رفتم و یکباره آن را گشودم، اطاقم تمیز و دست نخورده بود، وسایل های اطاقم گرد گیری شده بود. نگاهم از روی تختخوابم گذشت و روی میز تحریرم ثابت ماند، با دیدن دفتر قهوه ای رنگم روی آن، قالب تهی کردم. توانم از دست رفت، پس بالاخره دفتر را خوانده بود. چشمانم را بستم و به چهارچوب در تکیه زدم.
-فرشته کجاس؟
با صدای تورج تکان خوردم، بدون اینکه به سمتش بچرخم، زمزمه کردم:
-رفته، دفترو خونده
صدایش حیرت زده شد:
-مطمئنی؟
-آره، اونا روی میزم گذاشته
-چی نوشته بودی توش؟ چیز خاصی نوشته بودی؟
سرم را تکان دادم:
-آره، از وقتی که دانشجو بودم نوشتم، تا وقتی آیناز به دنیا اومد
و شانه هایم لرزید:
-رفته، وسایلاشو جمع کرده رفته
تکیه ام را از چهارچوب در جدا کردم و به سمت میز رفتم و مقابل آن ایستادم. دستم روی دفتر رنگ و رو رفته ام لغزید. همدم سالهای بی کسی ام بود، سنگ صبورم بود، اما رازداری نکرد، اینبار رازداری نکرده بود. بی اختیار آنرا گشودم، آخرین ورق نوشته شده اش، تا خورده بود، یادم نمی آمد آن را تا زده باشم، هیچ وقت دفترم را تا نمی زدم. چشمانم گشاد شد، با دیدن قطرات اشک روی دفترم نزدیک بود قلبم از کار بایستد، اشکهای فرشته بود انگار. نگاهم روی آخرین جملاتی که در دفترم نوشته بودم، لغزید:
"دفترم این آخرین باریه که برات می نویسم، دیگه می خوام بفرستمت بری لای خرت و پرت ها خاک بخوری، آق بانو و مشتی نیستن، وحید و فرشته هم سرشون گرم دو تا دختراشونه، منم می خوام فقط نفس بکشم و زندگی کنم، آق بانو قبل از مرگش به من گفته بود به وحید با چشم احترام نگاه کن، دفترم وقتی نمی تونم عشقشو از سرم بیرون کنم دیگه چه فرقی می کنه چجوری نگاهش می کنم؟ دیگه نمیام سراغت، دیگه چیزی برات نمی نویسم، دردهامو می ریزم توی سینه، تا آخر عمرم با کسی در مورد وحید حرفی نمی زنم، فقط آق بانو می دونست که اونم پر کشید و رفت، با این راز میرم زیر خاک، نمی ذارم هیچ کس بفهمه، حتی وحید، حتی فرشته...دفترم برای همیشه خداحافظ"
سطر سطر نوشته هایم، از اشک خیس شده بود، دستم را مقابل دهانم گرفتم، فرشته همه چیز را فهمیده بود. اگر بلایی بر سرش می آمد هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم. تورج با بی قراری پرسید:
-خونده هما؟
به سمتش چرخیدم، به چشمان اشک آلودم خیره شد و وا رفت....
چند دقیقه گذشته بود و جز صدای هق هقم صدای دیگری به گوش نمی رسید، دوست داشتم جا به جا بمیرم. چه افتضاحی به پا شده بود، دیگر با چه رویی به صورت فرشته نگاه می کردم. با یادآوری اشک هایش روی برگه های کاغذ، قلبم آتش گرفت. با صدای تو دماغی گفتم:
-چه خاکی تو سرم بریزم تورج؟
تورج چند ثانیه به من زل زد و نفس عمیق کشید:
-بریم در خونه ی بابای فرشته
چشمانم درشت شد:
-چی؟
-زودباش بریم، اگه الان نری دیگه نم یتونی باهاش رو به رو بشی، برو براش همه چیزو توضیح بده
یک قدم عقب رفتم:
-نه من نمیرم، من نمی تونم
-حرف گوش کن هما، این تنها راهه
چانه بالا انداختم:
-من حاضرم بمیرم ولی...
فریادش باعث شد دوباره یک قدم عقب تر بروم:
-نه تو نمی میری، اونی که می میره فرشته است، می میره و حسرت ابدی روی دلت می مونه، عذاب وجدان بیچاره ات می کنه، هر بار به چشمای معصوم دختراش زل می زنی به خودت میگی من باعث شدم مادرشون بمیره، من مرگشو جلو انداختم
دستم را مقابل دهانم گرفتم، تورج چه می گفت؟ او هم که از مردن فرشته حرف می زد، مگر نگفته بود زنده می ماند؟ مگر نگفته بود امید داشته باشیم؟
-تو گفتی امید...
-اینقدر حرفهای منو یادم ننداز، آره من گفتم بازم میگم، اما الان شرایط فرق می کنه، الان یه اتفاقی افتاده که تو مجبوری از خودت و پاکی خودت دفاع کنی
سرم را تکان دادم:
-من نمی تونم، من..
نعره زد:
-نمی تونی؟ نمی تونی هما؟ پس داری به فرشته میگی که حق با اونه و تو پاک نیستی، داری اینجوری بهش می فهمونی که هر فکر غلطی که توی ذهنش اومده درسته، هما من عاشق همچین دختری نشدم، تو آسمونی هستی، آسمونی ها پاکن، برو ثابت کن
دستم را روی قلبم گذاشتم، قلبم نزدیک بود از دهانم بیرون بزند، نفس هایم خش دار شد.
-آسمونی ها یه دل دارن اندازه ی دنیا، دلاشون دریاییه، برای خوشبختی رفیق سینه سوخته ان، نذار فرشته با این فکر بمیره که تو بد بودی
کف دستم را روی دهانم گذاشتم، گریه امان نمی داد، گریه...امان...نمی داد...
..................
داخل حیاط خانه ی پدری فرشته ایستاده بودم، با همان لباسهای خیس که به تنم چسبیده بود. دست و پایم حس نداشت. به تورج نگاه کردم که تلاش می کرد با من چشم در چشم نشود. تا چند دقیقه ی دیگر فرشته را می دیدم، نمی دانستم چه بگویم، چطور از خودم دفاع کنم، فقط آمده بودم اینجا چون انگار حق با تورج بود، اگر فرشته با این فکر می مرد که من در حقش نامردی کرده ام، هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم. تورج به آرامی گفت:
-بریم بالا
انگار به سلاخ خانه می رفتم، یا انگار پای چوبه ی دار بودم، از ذهنم گذشت که محکوم به اعدام در آخرین لحظات عمرش چه حسی داشت؟ اصلا انگار آخرین لحظات عمر خودم بود. پلک چپم پرید. در ورودی باز شد، وحید با ظاهری آشفته بین دو لنگه ی در ظاهر شد. با دیدنش قلبم فرو ریخت، سعی کردم به او نگاه نکنم. بی مقدمه گفت:
-بچه ها، فرشته دیوونه شده، دو ساعت پیش یه دفه جیغ کشید، گریه کرد، مجبورمون کرد از خونه ی هما بریم، نتونستم آرومش کنم، سریع اومدیم، هرچی با موبایلت تماس گرفتم خاموش بودی هما، نمی دونم چی شده، بخدا حالش خوب بود، داشتیم خونه رو تمیز می کردیم، یه دفه...
و یکباره با صدای فریاد گلناز سر چرخاند:
-بابا، مامانی گریه می کنه
وحید مستاصل به سمتمان چرخید:
-تو رو خدا بیاین ببینین چشه، دارم دیوونه می شم
دستی به چشمانم کشیدم، تصمیم را گرفتم، مرگ یکبار و شیون هم یکبار...
اینبار پشت در اطاقِ فرشته ایستاده بودم، احساس می کردم هر لحظه ممکن است غش کنم. صدای هق هق فرشته از اطاقش به گوش می رسید، قلبم هزار پاره شد. دستم را چند بار برای گرفتن دستگیره ی در دراز کردم و پس کشیدم. وحید به سمتم آمد:
-من می رم تو ببینم چی شده
تورج راهش را سد کرد:
-هما میره، تو بیرون باش
وحید به سمتش چرخید:
-چرا من نرم؟
-تو اگه می تونستی آرومش کنی تا الان کرده بودی
وحید لب برچید:
-چی میگی تورج؟ زنمه،
تورج سرد و یخی گفت:
-منم نگفتم خواهرته
وحید صدایش را بالا برد:
-مرتیکه چی می گی تو؟ زنم داره می میره، صداشو میشنوی یا کر شدی؟ تو این هاگیر واگیر متلک بار من می کنی؟
و خواست به سمت اطاق بیاید، تورج دستش را گرفت:
-گفتم تو نرو، من کر نیستم ولی انگار تو کری
آیناز و گلناز هراسان شدند:
-بابایی دعوا نکن، بابایی
-بابا جونی تو رو خدا
صدای پدر فرشته را شنیدم:
-خدایا کاشکی بمیرم پرپر شدن بچه مو جلوی چشم خودم نبینم
صدای وحید بالاتر رفت:
-تورج نذار رفاقتمون بهم بخوره، می خوام برم پیش زنم، به تو هیچ ربطی نداره
-زنت نمی خواد تو پیشش باشی، هما میره پیشش
-چرا نمی خواد؟ بی شرف اصلا تو چه کاره ای می گی منو نمی خواد؟
سرسام گرفتم، دیوانه شدم، همه چیز را تمام می کردم، می رفتم به پای فرشته می افتادم و می گفتم مرا ببخشد. اصلا تف کند توی صورتم اما مرا ببخشد. و با این تصمیم خودم را داخل اطاق پرت کردم و در را بستم. نگاهم افتاد به فرشته، به دوست صمیمی ام، به خواهرم، به خواهر آسمانی ام، روسری روی سرش نبود، دیدنی سر بی مویش باعث شد همه ی وجودم از درد پر شود. صورت بی ابرویش هم زیبا بود، آسمانی بود. با دیدنم هق هقش اوج گرفت:
-هما، تو بی معرفت ترین دوست دنیایی، هما تو خیلی بدی
اشک هایم چکید، نفهمیدم چه می کنم، به سمتش دویدم، خودم را زیر پایش انداختم:
-فرشته غلط کردم، بخدا اونجوری که تو فکر می کنی نیس، فرشته تو رو ارواح خاک اعظم خانوم به حرفم گوش کن، فرشته تو رو به حرمت دوستیمون به حرفم گوش کن، تو رو به روح آق بانو بذار حرف بزنم...
و سرم را خم کردم تا پایش را ببوسم، پایش را عقب کشید:
-تو بی معرفتی هما، تو بی معرفتی، خیلی بدی هما، چرا نفهمیدم، چرا من هیچ وفت نفهمیدم؟ چرا خوشبختی رو از تو گرفتم؟
پیشانی ام را به موکت طوسی چسباندم و زار زدم:
-فرشته بخدا چیزی بینمون نبود، بخدا راس میگم
-آخه چرا من نفهمیدم؟ چطوری به جبران اون همه خوبی باعث شدم این همه سال تنها بمونی؟ منو ببخش خواهر خوبم، همای من، دوست خوبم، منو ببخش آسمونی
و دستش را روی سرم گذاشت، اشک های بند آمده بودند، نمی توانستم حرف بزنم.


 



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: